و در این جستن شتابان و شورانگیزش ،
هر چه بشتر اوج می گیرد
بیشتر « پریشان و تردیدزده » می شود .
اندک اندک هیجانش آرام می گیرد
و میل بازگشت او را در انتهای راه انحنایی میافکند
که هم صعود است هم رجعت
فرار و بازگشت با هم در ستیزند
به آخرین قله ی رهایی که می رسد
ناگهان احساس می کند که در فضا معلق مانده است .
در برزخ میان زمین و اسمان بلاتکلیف و بی پناه نمیداند چه کند؟
از آنجا ، افق تا افق جهان را می نگرد که صحرای خلوت و بیابان حیرت است .
از رهایی اینچنین به بی سرانجام تنها ماندن
در چین و شکن های گیسوان مواج آب فرو می برد و
در عمق زمردین استخر زلال خویش پنهان می سازد و
با نفی خویش
در پیش چشمان آزاردهنده تنهایی در آغوش وصال خویشاوندی بودن
خویش را ایمان و ارامش می بخشد ،
خویشتن خالی و ناپایدار و ارزانش را از « بودن » لبریز می کند ،
درونش از وجود موج می زند .
چه زیبا و عمیق است
این دیالکتیک صوفیانه ی وحدت وجود در فرهنگ سرشار و…* شرق
در فنای خویش بقا یافتن!